پیرمرد قصه گو
پيرمرد قصهگو :
و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حيوانات نزديكش نشستند و
گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم.
هرچيز كه آرزو داری از ما بخواه."
انسان گفت: "می خواهم تيزبين باشم." كركس جواب داد: "بينايی من مال تو." انسان گفت: "می خواهم قوی دست باشم." پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهی شد." انسان گفت: "می خواهم اسرار زمين را بدانم." مار گفت: "نشانت خواهم داد." و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند.
وقی انسان همه چيز را گرفت و رفت، جغد به بقيه گفت:
" انسان خيلي چيزها می داند و قادر است كارهای زيادی انجام دهد. من می ترسم!" گوزن گفت: "ولی انسان هرچه آرزو داشت؛ دارد، ديگر جای اندوه و ترس نيست." اما جغد جواب داد: " نه. حفرهای درون انسان ديدم
. آنقدر عميق كه كسی را يارای پر كردن آن نيست.
اين همان چيزی است كه او را غمگين می كند و مجبورش می كند بخواهد.
او آنقدر به خواستن ادامه می دهد تا روزی هستی می گويد:
من تمام شدهام و ديگر چيزی ندارم پيشكش كنم! "
منبع :آخرالزمان (Apocalypto) - مل گيبسون
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!کاش در باور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!کاش در باور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 21:29 توسط مجتبی نوشادی
|