مادر !!!
این قصه را شنیده اید؟ عده ای در بیابان در شب تاریک ظلمانی به راه خود می رفتند؛ پایشان به چیزهایی که بر زمین افتاده بود می خورد. برخی از روی کنجکاوی آن تکه ها را که انگار سنگ بود بر می داشتند و برخی اعتنا نمی کردند. از راهنما پرسیدند این تکه های ناشناس را برداریم؟ گفت همه آنانی که بر می دارند و یا بر نمی دارند در نهایت پشیمان خواهند بود. برخی برداشتند و برخی برنداشتند. سپیده که سر زد، دیدند آن تکه سنگ ها شمش طلاست! آه از نهاد آنانی برخاست که بر نداشته بودند و حسرت در جان کسانی پنجه افکند که کم بر داشته بودند…
می خواهم بگویم، نیکی کردن با مادر و قدر مادر را دانستن مثل همان شمش های طلاست. آنانی که قدر مادر شان را می دانند، وقتی مادرشان از این جهان پرواز کرده است، با خود می گویند ای کاش قدر او را بیشتر می دانستیم. ای کاش در آن روز و روزگار سخنی نمی گفتم که بر چهره اش غباری از غم بنشیند. در می یابند که خرسندی مادر مثل همان شمش های طلا ست، ای کاش بیشتر ذخیره می کردند! و آنانی که به مادر خود بی توجه بوده اند…ویران می شوند.
می خواهم بگویم، نیکی کردن با مادر و قدر مادر را دانستن مثل همان شمش های طلاست. آنانی که قدر مادر شان را می دانند، وقتی مادرشان از این جهان پرواز کرده است، با خود می گویند ای کاش قدر او را بیشتر می دانستیم. ای کاش در آن روز و روزگار سخنی نمی گفتم که بر چهره اش غباری از غم بنشیند. در می یابند که خرسندی مادر مثل همان شمش های طلا ست، ای کاش بیشتر ذخیره می کردند! و آنانی که به مادر خود بی توجه بوده اند…ویران می شوند.
+ نوشته شده در دوشنبه دوم دی ۱۳۹۲ ساعت 20:31 توسط مجتبی نوشادی
|