گزیده ای از اشعار حضرت مولانا پیرامون نماز
آن يکي ميرفت در مسجــد درون مردم از مسجـد همي آمــد برون
گفت پرسان که: جماعت را چه بود که ز مسجد ميبرون آينــد زود؟
آن يکي گفتش که پيــغامبر نـمــاز با جماعت کرد و فـارغ شــد ز راز
تو کجا در ميروي اي مــرد خــام چون که پيغامبر بدادهســت الّسـلام
گفت: آه و دود از آن آه شـد بــرون آه او مــيداد از دل بــوي خــون
آن يکي از جـمع گفــت: اين آه را تــو به مـن ده، و آن نماز من تو را
گـــفـت: دادم آه و پــذرفـتم نـماز او ســتـد آن آه را با صــد نـــياز
شد به خواب اندر بــگفتش هــاتفي که خريــدي آب حـــيوان و شـفا
حرمــت اين اختــيار و اين دخـول شــد نمــاز جمــله خـلقـان قبـول
.................................................................................................................................................
مير شــد محــتاج گرمــابه سـحر بانــگ زد: سُــنقُر، هــلا بردار ســر
طاس و منديل و گِل از التون بـگير تــا بــه گرمــابه رويــم اي ناگـزير
ســنقر آن دم طـاس و منديلي نکو بــرگفــت و رفــت با او دو بــه دو
مسجــدي بـر ره بـُد و بانگ صلا آمــد انــدر گــوش سُــنقُر در مــلا
بــود سُـنقُر سـخت مولع در نمـاز گفــت اي ميــر مـن اي بنــدهنـــواز
تــو بـرين دکّــان زمـاني صبرکـن تــا گــزارم فــرض و خوانم لم يـکن
چــون امــام و قــوم بيرون آمدند از نــماز و وردهــا فــارغ شــدنـــد
سُنـقر آن جا ماند تا نزديک چاشت مــير، ســنقر را زمــاني چشم داشـت
گفت: اي ســـنقر چرا نايي بـرون؟ گــفت: مــي نـگذاردم اين ذوفــنـون
صبــر کــن، نک آمدم اي روشـني نيســتم غــافــل کــه در گــوش مني
هفت نوبت صبر کرد و بانـگ کـرد تــا کــه عــاجــز گشت از تيباش مرد
پــاسخـش اين بود: مي نگـــذاردم تــا بــرون آيــم هــنــوز اي محتــرم
گفت: آخر مسجد اندر کس نمــاند کــيت وا مــيدارد؟ آنــجا کـت نشتاند
گفـت: آنکه بسته استت از بــــرون بســته اســت او هــم مــرا در انـدرون
آنــکه نــگـذارد تـو را کايــي درون مــي بنــگـذارد مــرا کــايــم بــــرون